۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

سراب

از دور مثل سراب بود
در بیابانی که قدم میزدم
این سراب هر لحظه نزدیکتر میشد
خسته
تشنه
با پاهایی تاول زده
هر لحظه بسوی واحه یی زیبا در افق پیش میرفتم
در دلم حسی میگفت
انچه در افق قرار داره چیزی بیش از سراب نیست
اما باز راهی بودم بسوی سرابی
که شاید
میتوانست بشارتگر زندگی باشد
در آن برهوت خشک
عجیب بود...
سراب هر لحظه پررنگ تر میشد
هر لحظه واقعی تر

تا انکه سرانجام ، در واحه ی زندگی بخش بودم
چه فاجعه یی!!!!!!!!!!!!!!!
خدایا !!!!!!!!!!!!
چه فاجعه یی!!!!!!!!!!!!!!!!!
سراب واقعی بود
چه فاجعه ایی
سرابی در کار نبود
.........................

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

راز سکوت

باز هم من ماندم
و
نیازم به سکوت،

همهمه ها
و
فریادهای بی پایان،
حرفهای....... نزده،
اشکهای............ نریخته،
صدایی ....................که حتی گوش خودم هم نشنید،
ناله هایی.............................................. که دلی را به درد نیاورد،
حتی،
دل درد اشنای خودم را

باز هم، من ماندم و سکوت

باز هم،
سکوت ماند............ و سکوت........................................................

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

آشنای دل

گفت
اگر یکی در دنیا باشه که دل منو بشناسه
تویی،

گفتم میدونم،


زندگی کردم شناختن دل ها را
تا شدم
آشنای دلها.....

اما هیچ وقت نپرسیدم کسی هست که
دل منو بشناسه؟؟؟؟؟؟؟

از تو می پرسم که اینقدر آروم
از بالا نگاهم میکنی
کسی هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

نور سکوت

بعضی وقتها نگفتن خیلی سخت تر از گفتن هست
سکوت دردی جانگداز میشه
که هر لحظه اش مثل تحمل هزاران زغال افروخته بر زخم
روح را به درد می آورد،

اما اگر
فقط اگر
بتوان در آن لحظات ناب دردآلود
سکوت کرد،
آنچه را که باید آموخت
آموخته خواهد شد،

به عجیب ترین شکل ممکن
از طریق نگفته ها
از طریق نشنیده ها،

با ابزاری بس شگفت
با دل،

که عجیب آموزگاریست
سکوت،
وچه زیبا لحظه ایست در
دل،

آنگاه که در نور سکوت
اموزگار و آموزه گیر
در دلی کوچک که وسعت دنیا را دارد
یکی شوند،