۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

سراب

از دور مثل سراب بود
در بیابانی که قدم میزدم
این سراب هر لحظه نزدیکتر میشد
خسته
تشنه
با پاهایی تاول زده
هر لحظه بسوی واحه یی زیبا در افق پیش میرفتم
در دلم حسی میگفت
انچه در افق قرار داره چیزی بیش از سراب نیست
اما باز راهی بودم بسوی سرابی
که شاید
میتوانست بشارتگر زندگی باشد
در آن برهوت خشک
عجیب بود...
سراب هر لحظه پررنگ تر میشد
هر لحظه واقعی تر

تا انکه سرانجام ، در واحه ی زندگی بخش بودم
چه فاجعه یی!!!!!!!!!!!!!!!
خدایا !!!!!!!!!!!!
چه فاجعه یی!!!!!!!!!!!!!!!!!
سراب واقعی بود
چه فاجعه ایی
سرابی در کار نبود
.........................