۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

جریان شوق


جریان حوادث برقرار
هر شب،
هر روز،
قویتر از بودن،
قویتر از وجود،
.........
من،
تخته سنگی عظیم در جریان......
جرمم.....
نگاهی اندکی بالاتر از روزمرگی ها....
......
که بس بزرگ گناهی است
سر بر خاک گذاشتن
و
چشم دل بر اوج گشودن
.....
پس بتاز بر من
که آگاهم از جرمم
بتاز که ...
تو نفس تاختنی..
من شوق ماندن
.......
بتاز
که
در دو آیینه چشمم
تصویریست از
شوق تاختن،

۱۳ نظر:

  1. سلام
    خیلی با احساس و قشنگ بود

    پاسخحذف
  2. آمدنی توام با آگاهی ... این را از " خودی دگرگونه " دریافتم . از جستن بی مرزی .
    این فرصت ِبهترینی ست .

    پاسخحذف
  3. درود
    ممنون و سپاسگذارم كه اينجا رو درست كرديد
    چقدر عذاب وجدان داشتم
    شعر زيباييه و دوسش داشتم
    احساسات رو ميشد توش درك كرد

    در مورد نظريم كه به من داديد:
    بله تقريبا سقوط ميتونه اوج بيشتر باشه به شرطي كه آدم بتونه از سقوطش براي اوج گرفتن استفاده كنه
    من خودمم عاشق نوشته هاي كوتاهم
    هم معني رو راحت تر و زودتر ميرسونن هم حوصله خواننده رو سر نميبرن

    پاسخحذف
  4. جرمم...نگاهی اندکی بالاتر از روزمرگی ها...
    در نهایت زیبایی بود...

    پاسخحذف
  5. خدايا از تو تشکر مي کنم که وقتي سقف خانه ی بزرگ امیدم ریخت ، امیدهایی روشنتر برایم نمایان تر ساختی...
    دوست خوبم نوران عزیز
    نمی دانم چگونه و کی می توانم این همه لطف دوستی و محبت را پاسخگو باشم اما می دانم که با یک نگاه به افق نزدیکی که شمال دوستان ارزشمند و بزرگوارم در آن می درخشید ، خورشید به چشمم کور می آید....
    اینهمه احساس در بیان نمی گنجد....
    فقط می گویم سپاس از همدردیت.

    پاسخحذف
  6. سلام
    مخلصیم
    اول اینکه ممنون سر زدید
    دوم اینکه چقدر این شوق لذت بخشه
    سوم هم اینکه به روزم
    تو را من چشم در اهم

    پاسخحذف
  7. در دنده گير دادنم امروز و ميخوام گير بدم به این نوشته, این که جريان حوادث است, قبول اما نسبت این حوادث با وجود و بودن چيه که از این ها قويتر است, آيا با هم در جنگن!! اگر آری پس چه گونه است که هستی!!
    بزرگ گناه, نگاهی بالاتر از روز مرگی ها,
    چی باعث ميشه که ادعا کنی که این نگاه بالاتر از روزمرگی هاست!! کی شايسته هست واسه قضاوت کردن در این مورد!!
    شاد باشی

    پاسخحذف
  8. سپاس گزارم از پاسخت
    این سوالاتی ست که گاهی خودم هم درگيرشون ميشم و به همين دليل می تونم خيلی راحت درک کنم پاسخت را.
    پس به باور شما دليل از بودن انسان چيه؟ دوست دارم جواب این سوال را شفاف بدونم, آيا واقعا دليل خاصی مد نظرت هست؟ يا فقط می دونی که این روزمرگی ها نيست و باید زها شد از این روزمرگی!

    آفرين, از نظر من هم کسی بالاتر از شما برای قضاوت در مورد خودتون وجود نداره, اما بد نيست که يه پاسخ کليت داشته باشه و بشه تعميمش داد به همه خود ها، آیا ميشه از جامعه انسانی فارغ شد, به گمان شما هر کسی می تونه این قضاوت را داشته باشه؟
    به صحبت های ديگران هم گوش بديد, فکر می کنم که کم هستن افرادی که چون شما در مورد خودشون قضاوت نکن, که اول این که هر کس تعريف خاصی از روزمرگی ارائه ميده و دوم این که هر کس دليلی داره برای این بالاتر بودن (آره خوب که چی؟ مشکل در تعریف روزمرگی میشه)

    کاملا با این قسمت نوشتت که هر کس بايد به خودش مراجعه کنه, موافقم, اما ایده آل گرانه هست, و اگر بخواهيد سماجت به خرج بديد, عواقبی داره, عواقبش هم سخت است و دردناک, شايد خودتون در نوشتتون گفتيد این جرم را, جرمی که شاکی نداره,و جرم در خود مجرم حادث شده.

    مشکل این دوباره ساختن ها, نو شدن، چی هست, این که هيچ زمانی به هيچ طريقی ارضا نميشی, این که ميشی يک انسان با ذهن باز که دائما در حال گذری از خويشتن, تئوريش قشنگه اما همه چيز و همه کس در مقابلت ميسته, و اول از همه و بيشتر از همه همون هايی که دوست دارت و در آخر هم شايد خودت همون خودی که قرار گرفته بود در مقام قضاوت که So What

    پاسخحذف
  9. خيلی خوبه, بر سر ذوق آورديد من را,

    هدفم از این بحث بيش از پاسخ شنيدن از شما, پاسخ دادن به خودم هست, چيزی که بايد در خودم به دنبالش بگردم اما خسته تر و کند ذهن تر از آنم که بتونم, مريدانه به پاسخ هاتون گوش می دم و درس می گيرم

    پس اینطور که به نظر می رسه قبلا در فاز فتوا بودن هم بوده ايد, چه خوب, من هيچ وقت نتونستم در امری فتوا صادر کنم, معمولا فقط و حداکثر افکارم را بيان کردم و اون هم با این توضيح که هيچ تضمينی ندارم و تنها این گونه فکر می کنم.

    دقيقا همين عمل به تعريفت در مورد هدف زندگی ميشی همون روزمرگی ذر برخی اگر هوشمندانه نباشه, آره می دونم منظورت چی بود, اما همين دل دادن به مسير و زندگی کردن گاهی ميشه فراموشی زندگی و تن دادن به روزمرگی ها در اکثر اوقات, خيلی نزديکه!!

    قضاوت در هر انسانی, و مستتر در مسير, خيلی شخصی هست, من وقتی می خوام در مورد تئوری فکر کنم به جامعه تعميمش می دم, اگر جواب بده ميشه پذيرفت, اما اون چه که شما ميگيد خيلی وقت ها جواب نميده, نمی خوام جامعه را طبقه بندی کنم اما دسته بندی را جايز می دونم, شايد در مورد بخشی از انسان ها با خصوصيات خاص جواب بده اما در مورد يک جامعه نسبتا متوسط و بيشتر اوقات بدون قوه تفکر، نه!!

    ذهنم ياری نمی کنه, به همين دليل متمرکز ميشيم فقط بر نوشته های تو, نزديکی خود آگاه و ناخود آگاه, من يک مهندس هستم و اثرش در زندگی و افکارم مشخص, من به دنبال معيار مشخص هستم, می دونم که در علوم انسانی معيار خاص به شيوه مهندسی تعريف نميشه, اما در این مثال هم ضمير ناخود آگاه نامشخص هست و در تغییر و هم آگاه ش, چطور ميشه متوجه شد که در مسير درست در طی طريق هستی, این الگوت را دوست دارم ولی نمی تونم بفهمش و بپذيرمش,
    ميشه راحت به بيراهه رفت, خيلی خطرناکه, همه چيز در دست خود شخص هست , يه چيزايی اون وسط ها کم مياد که الان نمی دونم چی هست.

    بيگانه شدن از خود, این حتا از بيگانه شدن از جامعه دردناک تره, شايد همين باشه که من می خوام بهش برسم, این که روزی احساس کنی که ديگه خوت را نميشناسی, این که ديگه مطمئن نباشی از خودت و این رها شدن با سردرگمی باشه,
    این که روزی احساس کنی که تعلق نداری به تمام کسانی که در اطرافت قرار گرفته اند و دوری از وطن را انتخاب کنی که چاره ای انديشيده باشی برای شفاف نشدن این بيگانگی, ادعا نمی کنم در مورد روش و هدف اما نتيجه را می بينم در خودم
    برای رها شدن کمی بايد سبک احوال بود و از برخی قيد ها رها شد و اميد وار بودو مطمین!!

    پاسخحذف
  10. سپاس گزارم از پاسخ و توضيحات,
    بسيار جالبه ولی پاسخی ندارم به توضيحاتتون که شايد برخيش را اصلا درک نکردم,
    بر خلاف نظر شما فکر می کنم که هم مشکل هست و هم شروعش با مشکلات فراوان همراه.
    باز هم ممنون از زمانتون و مستدام باشید

    پاسخحذف
  11. خواهش می کنم، فکر می کنم که توضيحاتتون در راستای بحثی که پيش اومده بود، از بلاغت کافی برخوردار بود.
    واقعيت این هست که احوالات من خيلی خوش نيست و از تمرکز کافی برخوردار نيستم و این روزها که می گذرد، تنها می گذرند.
    اتفاقا امروز ذهنم مشغول نوشته هاتون بود و به تقابل خوداگاه و ناخوداگاه فکر می کردم و امکان رشد این دو ضمير. سوالاتی واسم پیش اومد، در این نزديک و نزديک شدن خود آگاه و ناخوداگاه، کدوم يکی مرجع است؟ کدوم يکی در حال تغيير؟ يا شايد هم اصلا و قصدا هدف يکی شدن هست و مهم نيست که کدوم يک به آن ديگری نزديک ميشه. نحوه شناخت چیه و مسیر؟

    خيلی سر در گم هستم و ناراضی (صرفا از خودم، در این نوشتاز همه ضمایر به من بازمی گردند)، هم می دونم دليلش را، هم نمی دونم علت واقعيش را، خيلی دلم می خواد نو بشم، به يکی که احوالش بهتر از احوال اکنون من باشه، ولی در عين حال نمی دونم که چطور، می دونی که بايد بری اما مسير مشخص نيست، احساس خوبی نيست،

    وقتی نگاه می کنم به کتاب ها و فيلم های اطرافم که با "چگونه ..." شروع ميشن و با هر کدام مدتی سرگرمم و سپس دلسرد ميشم که ارضا شدنی در کار نيست که الگوی مناسبی نمی بینی، به قول خودتون تغییرات کور، بی حس میشم.

    نوشتيد رهرو هستيد، کنجکاو شدم و شايد کمی بيشتر، علاقه مند شدم که بدونم راهبر کيست، آيا صحبت از مکتب خاصی در ميونه؟!

    پاسخحذف
  12. دوست باذوق سلام
    از حضور و نظر زیبایی که گذاشته بودی ممنونم.
    کلام قشنگت تصویر زیبایی از شوق یک خیزش رو به پرده کشیده و حبسی که به اجبار به ماندابهای تکرار میکشاندمان.
    پیروز باشی.

    پاسخحذف
  13. کلا این روز ها من درگير با خودم!!م، شايد از ديد ديگران به دلايل اتفاقات ناگواری باشه که در این چند وقت بر من حادث شده، اما واقعيت این است که اون ها تلنگری بودن، و فکر می کنم که بيشتر در روال طبيعی زندگی خودم هست که این چينين بيگانه ام و سر درگم و پست هام هم از این مساله جدا نيست.

    این طور که من متوجه شدم، ضمير آگاه انسان را هدايت می کند به آينده نگری و گاه روزمرگی، پس بايد ضمير آگاه را پرورش داد به سمت ضمير ناخود آگاه، که از نظر شما خود برتر ست و متعالی.

    در مورد این پيش فرض ها فعلا بحثی ندارم و فرض می کنیم که این گونه است، ولی سوال اکنون من این است، چگونه، چگونه می شود این ضمير ناخود آگاه را پيدا کرد، شايد بشه گفت با نگاه به درون، اما می خوام کمی جزييات بيشتری بهم ارائه کنيد، نشانه ها را!

    با سپاس

    پاسخحذف